کن رها از بند محنت دوستان خویش را تا نبینی در جهان روی غم و تشویش را ما اگر نیکیم ، اگر بد ، در مثل آئینه ایم هر که در آئینه بیند ،نقش روی خویش را تا که سرگردان نمانی در عمل ، از کف مده دامن تدبیر و عقل مصلحت اندیش را دامن دولت توان در سایه ی همت گرفت همت عالی توانگر میکند درویش را کن حذر از یار بد طینت ، که چون هرجا رسد میزند چون کژدم از خبث طبیعت نیش را ای “رسا” در بزمگاه زدگی از کف مده دامن یاران خوش بزم وارادت کیش را قاسم رسا
***
با اهل زمانه مهربان باید بود آسوده ز محنت جهان باید بود هم سرِّ درون خود نهان باید داشت هم محرم راز دگران باید بود قاسم رسا
***
از حادثه جهان دل افسرده مکن گلهای امید خویش پژمرده مکن خواهی که جهان به خرمی بگذاری خود رنجه مدار و کس دل آزرده مکن قاسم رسا
***
الهى بى پناهان را پناهى به سوى خسته حالان كن نگاهى مرا شرح پريشانى چه حاجت كه بر حال پريشانم گواهى خدايا تكيه بر لطف تو دارم كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى دل سرگشته ام را رهنما باش كه دل بى رهنما افتد به چاهى نهاده سر به خاك آستانت گدايى، دردمندى، عذرخواهى گرفتم دامن بخشنده اى را كه بخشد از كرم كوهى به كاهى خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند خوشا آن دل كه دارد با تو راهى زنخل رحمت بى انتهايت بيفكن سايه بر روى گياهى به آب چشمه لطفت فرو شوى اگر سر زد خطايى، اشتباهى مران يا ربّ زدرگاهت “رسا” را پناه آورده سويت بى پناهى قاسم رسا
***
در جهان لطف خداوند بود یار کسی کز ره لطف گشاید گره از کار کسی خواهی ار پرده ی اسرار تراکس ندرد پرده ز نهار مکن پاره ز اسرار کسی مدعی تا ننهد بر سر دیوار تو پای پای ز نهار منه بر سر دیوار کسی نکشد هیچ کسش بار غم و محنت و درد آنکه در محنت و سختی نکشد بار کسی طاعتی نیست پسندیده تر از خدمت خلق دل به دست آر و مزن دست به آزار کسی… قاسم رسا
شبی که پر شده بودم ز غصه های غریب ببال جان سفری تا گذشته ها کـردم چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک دل گداخته را جـــام جان نمــا کردم هزار پله فرا رفتم از حصار زمان هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم به شهر خاطره ها چون مسافران غریب گرفتم از همه کس دامن و رهــا کردم هزار آرزوی نــاشکفته سوخته را دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم هزار یــاد گریزنده در سیـاهی را دویدم از پی و افتادم و صدا کردم هزار بار عزیزان رفته را از دور سلام و بوسه فرستـادم و صفا کردم چه هـای هـای غریبانه ای که سر دادم چه ناله ها که ز جان و جگر جدا کردم یکی از آن همه یاران رفته باز نگشت گره به بــاد زدم قصه با هوا کردم همین نصیبم از این رهگذر ،که در همه حال ترا ، که جــان مرا سوختی دعــا کردم فریدون مشیری
لاله زار از اشک کردم تا کنار خویش را درخزان عمر می جویم بهار خویش را ز آتش این کاروان خاکستری بر جا نماند می زنم بر آب، نقش انتظار خویش را بار خاطر بود یاد یار و اندوه دیار برده ام از یاد خود یار و دیار خویش را روزگاری رفت و عمری طی شد و گم کرده ایم در دیار بی نشانی روزگار خویش را چون صبا سر گشته ام در وادی حیرت هنوز تا مگر جویم در این صحرا غبار خویش را روی چون دریا زطوفان حوادث بر متاب تا مگر پر سازی از گوهر کنار خویش را قرنها بگذشت و در آئینه ی گشت زمان باز می بینم بحسرت یادگار خویش را عباس کی منش "مشفق کاشانی"